" ققنوس فلسفه، جادوی فلسفی " / پسا زیباشناسی روسی
تالیف و ترجمه: سعیدجهانپولاد
میخائیل اپستین، استاد ساموئل کندلر دابز، استاد نظریه فرهنگی و ادبیات روسی در دانشگاه اموری ایالات متحده است، از سال 2012 تا 2015 استاد نظریه و فلسفه روسی ، مطالعات انتقادی فرهنگی روسی و مدیر موسس مرکز نوآوری مطالعات پژوهشی علوم انسانی در دانشگاه دورهام بریتانیا بوده است، علایق تحقیقاتی اش شامل جهت گیری های مطالعاتی نوین در رشته ها و ترم های علوم انسانی و روشهای نوین خلاقانه فکری، فلسفی و انتقادی معاصر، از پست مدرنیسم، پساساختارگرایی در سیستمانه زیباشناختی و پسا زیباشناختی زبان و ادبیات روسی و فلسفه و دین در دوران متاخر قرنهای بیستم تا بیست و یکم بوده است، میخائیل اپستین، فیلسوف و متفکر حال حاضر روسیه مقیم آمریکا، نویسنده سی و نه کتاب از جمله " رنسانس و تحولات علوم انسانی " مانیفست ها" (بلومزبری 2012)، " گریه های وحشیانه " ،" ققنوس فلسفه " ، " جادوی فلسفی " و بیش از هشتصد مقاله معتبر علمی و پژوهشی است، آثار میخائیل به بیست و چهار زبان زنده دنیا و در سطوح بالای دانشگاهی جهان ترجمه شده است، کتاب " ققنوس فلسفه " ایشان به تازگی منتشر شده که حاوی یکی از مهم ترین رویکرد تحلیلی درباره " فلسفه و تفکر متأخر روسی " است ، در این کتاب میخائیل اپستین باور دارد که " در روسیه، فلسفه کمتر به یک اسم مربوط می شود که یک موجودیت مستقل مانند(یک رشته تحصیلی، یک ترم و یا حرفه ای) محسوب شود، ایشان باور دارد که فلسفیدن در روسیه بیشتر تعبیری از یک صفت، یا ویژگی فعالیت های فلسفی مختلف و متنوع است و کاملا بینارشته ایی که شامل مطالعات علوم انسانی با گرایش فلسفی، یا مطالعات خلاقانه فرهنگی الهام گرفته از فلسفیدن، یا حتا اهداف و مقاصد فلسفی به رویکردهای اجتماعی- فرهنگی و سیاسی ست، جدا از سنتهای سختگیرانه و مسئولیتپذیری های اخلاق گرایانه آنها، چنین فلسفهای صفتی که روسی اطلاق می شود، در واقع با خطر بیمعنایی و نیهلیستی مواجه رو در رویی دارد، اگر فلسفه میتواند همه چیز باشد، پس چگونه از هیچ بودنش اجتناب میکند؟ در واقع چنین روند فکری و جهت گیری در بخشهای زیادی از تجزیه و تحلیل پروژه فلسفی " اپستین " در روشهای التقاطی متفکران مورد تحلیلش سایه انداخته و باعث میشود که پروژههای آنان را کمتر به مرزبندهای عمیق ترش مورد واکاوی قرار دهد، این امر بهویژه در بخشهایی از پروژه " ققنوس فلسفی " که در آن "اپستین" تصمیم میگیرد بر متفکرانی تمرکز کند که خود مستقیماً آنان را "تک فرهنگی مارکسیسم شوروی"که با پیامدهای فلسفی خودشان در آن دوران درگیر بودند صادقتر بیان می شود، برای مثال، توصیف اپستین از سرگئی کورگینیان محافظه کارانه هست، چنانکه ترمینولوژی و رشته وحدتبخشی که تمامی رویکردها و آموزههای " کورگینیان "را به هم پیوند میدهد، مانند، خصائص آخرالزمانی و ریشه های مسیحیتی آن و نتایج تجربی فاجعهبار انحلال کامل هویت امپراتوری روسیه را که مستلزم آن است تا مسیر تاریخ را با احیای نیروهای معادشناسی ملی گسسته گرداند، با ملاحظات چند وجهی به بررسی محافظه کارانه گذاشته و آنچه دیدگاههای "کورگینیان" را در این پارادایم نسبتاً متعارف آگاهی فاجعه بار را متمایز میکند ، استنتاج زیر ساختی از آن حاصل می شود، میخائیل اپستین تاکیدش بر کمونیسم و پسا کمونیسم است - که خود به نوعی یادآور روش "زندگی پس از مرگ " است که در آموزههای دینی مسیحیت توضیح داده شده است، اندیشه کورگینیان با ترکیبی از نوستالژی و مسیحیت گرایی، آنطور که "اپستین" توصیفش میکند طعمی غمانگیز و حتی"مرده پرستی " دارد که به تفکر سنت مدار میراثش برمیگردد چنانکه که تأثیرش را میتوان در بسیاری از متفکران پیشین و ایدههای آنان ردیابی کرد، کسانی چون "نیکولای فدوروف" که معاصر "لئون تولستوی "و "فئودور داستایوفسکی" بوده که "ماتریالیسم علمی رادیکال" را با تعهد عمیق به اورتُدکس روسی پیوند داده و ترکیب می کند، "فدوروف" پیشنهاد کرد که عالی ترین اهداف معنوی بشر تنها از طریق گسترش اراده آن به جهان طبیعی قابل دستیابی است - گسترشی که در نهایت منجر به جاودانگی انسان شده و رستاخیز واقعی مردگان تلقی می شود که به تعبیری ایده های فدوروف تا حدی فرای شرارت کارتونی و فانتزی اش به نظر می رسد اما آنها به انگیزه تحت اللفظی اشاره می کنند که به بسیاری از متفکران این کتاب ها قدرت می دهد برای آنها، فلسفه نه تنها می تواند جهان را تغییر دهد بلکه می باید مخصوصاً در این دوران تاریک زمانی که "انحلال کامل هویت امپراتوری روسیه" یک حفره و شکاف معرفتشناختی در بطن خودش را تجربه می کند، ایجاد کرده است، حفره و شکافی بسیار بزرگتر و عمیق تر از تصور این متفکران که با چیزی کمتر از وحی پر نمیشود، میلی تعجیلی برای پوشاندن زیرساخت نوعی چتر وولفی در مواجهه با چنین ادعاهای بزرگی قوی است (مخصوصاً اکنون که غرب اغلب گوش خود را به کورگینیان های داخلی خودش سپرده ) اما همانطور که اپستین اشاره می کند، تمایل به استفاده از فلسفه برای تغییر جهان یکی از سنگ بناهای رویکرد فلسفی روسیه نیست بلکه خود فلسفه روسی است - شاید حتی سنگ بنای آن نیز چنین نیز انگاشته شود ، این انگیزهای است که از "فدوروف" تا "مارکس" می باید در فلسفه روسی به عقب چرخش بگیرد، بدون در نظر گرفتن ایدهآلیسم آلمانی هگل و پدربزرگ معنوی "اتوپیائیستیش افلاطون "که میخائیل اپستین جمهوریسازی اش را قربانی مفهومی نهایی" دولتشهر سقوط کرده شوروی" استنباط می کند و چنان از آن نتیجه می گیرد " دوره نسبتاً کوتاه اتحاد جماهیر شوروی که کمی بیش از هفتاد سال بوده و دو هزاره ای که تفکرات غربی پس از بازخوانی اندیشه های افلاطون و فلاطونیان اندیشه های حاکم برای جهان و جهانیان را به دنبال داشته، در میان این پاورقیها به افلاطون که متفکر دیگری همچون "وایتهد" معتقد بود که سنت افلاطونیسم " شخصیت کلی سنت فلسفی اروپایی و غربی " است، اما اپستین معتقد است، "فلسفه روسی" به مثابه مدخل نهایی به نظر میرسد که نشاندهنده پایان این دوران سنت فلسفی است "
■ مصاحبه ای که در پی می خوانید به تازگی در مورخه 15ژوئن 2021 از طریق " ژورنال انتشاراتی بلومزبری " با "میخائیل اپستین " درباره کتاب جدیدش " ققنوس فلسفه " انجام پذیرفته، مترجم و نگارنده از این سبب این متفکر و فیلسوف معاصر " فلسفه روسی و پسا زیباشناختی " معاصر روسی در مقیم آمریکا را به جامعه فلسفی و دانشگاهی و ادبی ایران معرفی می نمایم که چشم انداز نوینی را در مجامع علمی و فلسفی جهان نسبت به " فلسفه روسی نوین، و مباحث پسا زیبا شناختی " گشوده و ایده های قابل تاملی با یک چرخش فکری و پارادایمی را از درون خود فلسفه روسی آغاز نموده، نگارنده با بررسی بخش کوتاهی از فرازهای این کتاب مهم، دریچه ای تازه پیشاروی مترجمان و اساتید دانشگاهی فلسفی و گفتمان های انتقادی، مطالعات فرهنگی نوین گشوده تا جامعه فرهنگی و ادبی ایران را با متفکران و فلاسفه جدید و افق فکری اشان آشنا نمایند، باشد که آثار چنین متفکرانی نوینی در جامعه علمی و دانشگاهی ما ترجمه و مورد بازبینی قرار بگیرد و دانشگاهیان و اساتید فلسفه از نبش قبر متفکران سده های پیشین به سمت متفکران زنده و در حال زیست تجربی جهان کنونی و مصائب و مسائل ضروری ترش گامهای جدی تری بردارند.
■ گفتگو با میخائیل اپستین: نویسنده کتاب "ققنوس فلسفه "، از طرف ژورنال و ناشر بلومزبری با میخائیل اپستین فیلسوف معاصر روسی مقیم آمریکا انجام پذیرفته است.
ژورنال بلومزبری: موضوع کتابتان را به صورت مختصر چگونه توصیف می کنید؟
میخائیل اپستین: این کتاب در مورد جنبش های فکری در اواخر روسیه و اتحاد جماهیر شوروی است که به نابودی سیستم توتالیتر بر اساس پایه های فلسفی مارکسیستی کمک کرد
ژورنال بلومزبری:چه چیزی شما را به نوشتن در مورد این موضوع جذب کرد
میخائیل اپستین: تمام تاریخها و آنتولوژی های فلسفی موجود درباره "فلسفه روسیه "و یا "شوروی سابق " به محدوده های خودشان در اواسط قرن بیستم پایان داده اند، که اتفاقاً مصادف با زمان تولد خود من بوده، در سال 1950 همین موضوع مرا بر آن داشت تا به سمت نیمه دوم قرن بیستم حرکت کنم و وضعیت فلسفه روسی را در نیمه دوم قرن بیستم مورد ارزیابی قرار دهم، من در مسکو بزرگ شدم و به طور حرفه ای در میان اشخاص نسلهای قدیمی که فلسفه این دوران را ساختند، رشد و پرورش یافته ام و کتاب هایشان را خوانده و در سخنرانی هایشان حضور داشته ام وظیفه خود می دانستم که میراث آنها را ارزیابی کنم و توضیح دهم که چگونه ماندگارترین استبداد قرن بیستمی که به واسطه یک تفکر آرمانشهری و دولت شهری فلسفی که از مارکسیست منتج شده و همچنان اعمال می شود، بتوانم انواع مختلف فلسفی و فکری اش را که چنین درهم شکسته و از هم گسیخته شده را بررسی کنم. مفرد گرایی و لیبرالیسم، ساختارگرایی، نئوراسیونالیسم، پدیدارشناسی و مطالعات فرهنگی اش و ..
ژورنال بلومزبری:چه مدت هست که در این مورد تحقیق و بررسی می کنید؟ چطور آنها را مطالعه می کنید؟
میخائیل اپستین: هنگامی که در سال 1990 از اتحاد جماهیر شوروی به ایالات متحده نقل مکان کردم، به مدت یک سال به عنوان همکار گروهی در مرکز بین المللی وودرو ویلسون برای دانشمندان (واشنگتن دی سی) کار می کردم و آنوقتها روی پروژه "زبان ایدئولوژی شوروی " مطالعه می کردم سپس تصمیم گرفتم تحقیقات خود را به گونه ای گسترش دهم که دامنه کامل جنبش های فکری اواخر شوروی سابق را در بر گیرد. این اثر ( کتاب ققنوس فلسفه ) گسترده ای از پیدایش تفکرات فلسفی نوین منظورم "اندیشه فلسفی و انسان شناسی روسی " از اواخر سالهای 1950 تا سال های 1992-1992 دربردارنده دوره های فکری این اواخر و متفکران بانفوذش هست، تألیف شده، البته وقفه ای در کارم افتاده، منظورم اینست که در آن زمان، من این پروژه را ناتمام گذاشتم زیرا علاقمندی های دیگری مثل مطالعات فرهنگی نیز مرا به خودشان مشغول کرده بود و در آغاز قرن بیستم کتابهایی مانند "فلسفه ممکن" و" مطالعات فرافرهنگی" و " پست مدرنیسم" در روسیه را منتشر کردم.. بیست سال دیگر طول کشید تا توان فکری و بازتابهای گسترده تفکر غیرمارکسیستی اواخر دوران شوروی سابق را ارزیابی کنم و "کتاب ققنوس فلسفه "و کتاب دیگری که به پیوست آن، ایدههایی را که علیه ایدئوکراسی تکمیل کرده بودم و (قرار است در اواخر امسال منتشر شود)، منتشر و روانه بازار کنم، امیدوارم این تحلیل از گذشتهی نه چندان دور حتی برای زمان و دوران کنونی و بعد از ما زمانی که مارکسیسم طرفداران جدیدی دوباره پیدا خواهد کرد استنباط ها و تحلیل های مناسب و مفیدی داشته باشد.
ژورنال بلومزبری: کتاب شما روی چه چیزهای متمرکز شده که در جای دیگری تاکنون بررسی نشده است؟
میخائیل اپستین: تحقیقات گسترده ای در مورد تأثیر فلسفه مارکسیستی بر انقلاب اکتبر روسیه و ساختن دولت نوین شوروی انجام شده اما هیچ تحقیقی در مورد تأثیر فلسفه متأخر شوروی که دلایل فروپاشی و شکست آن سیستمانه اتحاد جماهیر شوروی انجام نپذیرفته، این "ابرقدرت قرن بیستمی" به مثابه یک جریان "دولتشهر فلسفی" ایجاد شده بوده و پایان آن را نیز نمی توان جدا از مقدمات فلسفی خاصش توضیح داد، موضوعات کتاب فلسفی من چنین است:نشان دادن زیرساخت های فلسفی رویدادهای تاریخی منحصربهفردش، فروپاشی یک نظام های سیاسی تاریخی که بر پایههای رویکرد فلسفی مارکسیستی بنا شده است.
ژورنال بلومزبری:چه موضوع یا اتفاقی در ابتدا شما را به تحصیل مطالعات فلسفی و ترم فلسفی کشاند؟
میخائیل اپستین: در اتحاد جماهیر شوروی، جایی که من چهل سالی در آنجا زندگی کردم، مطالعات و تجربیات فلسفی، مؤثرترین راه مقاومت در برابر این سیستم ها بود که خود مبتنی بر فلسفه و رویکردهای (مارکسیسمی، ماتریالیسمی و الحادی و کمونیستی) بود. فلسفه مستقل به عنوان یک فعالیت بالقوه خرابکارانه و یا آنارشیستی یا ساختارزدایی مورد سوء ظن جدی آن سیستمانه ها قرار می گرفت، در این دوره تاریخی از دهه 1950 تا 1980، فلسفیدن عملی خود روشی متداول برای روشنفکران مستقل و آزاد بود در واقع نوعی رهایی از واسطه آگاهی داشتن در جریان نسبی انگارانه گفتمان های ایدئولوژیکی مسلط ارشمیدس چه خوب گفته بود : " هر جایی که من آنجا بایستم، زمین را به زیر پا حرکت خواهم داد " در جوانی، ایستادن روی یک زمینه فلسفی خاص باعث می شد که فرد از سیستم موجود فاصله بگیرد و حداقل از نظر فکری آن را به چالش بکشد ، بنابراین نسل من به دنبال جایگزینی برای توتالیتاریسم مارکسیستی در فلسفه ایده الیستی ها و اگزیستانسیالیست های غربی و روسی بود و متفکران دینی اگر عمیقاً از نظم و نظام غالب و مسلط بر چیزها و امور ناراضی بودند، می بایست بر زمینه های فلسفی نیز تکیه می کردند تا مگر صدای اعتراض و یا مخالف خوانی اشان شنیده می شد، زیرا غالبا آنها، رادیکال ترین گزینه ها را برای مخالف خوانی ارائه می دادند
انتهای پیام/